آه



طرف با بسم الله کاراش رو شروع میکنه، و یا مثلا چمیدونم اگر اینو نمیگه یک جوری یاد خدا در ذهنشه. ولی این ها که برای من هی پیغام میفرستن ک دیالله درستو تموم کن، یا صبح بلند میشن که دیالله برنجتو درست دم کن! انگار تو کاراشون تنها چیزی که نیست یاد خداست. تعجب میکنید؟! دلیلش اینه: مثلا من تو خیابون راه میرم، البته با نظارتها! یکی میاد پشتم با عشقو علاقه خودشو میرسونه تا دست به من بماله! میخواین باور کنید یا نکنین. فقط مایل به نشون دادن این شعنو شعورها از خودشون هستن!

بعد یعنی من باید بگم آی مو دوباره کُس دادنم شروع بشه. چمیدونم اون یکی گوشیمو بردارمو هی فحششون بدمو اونا هم به هم بگن دست مریزاد، آفرین، دیدین چطوری ما هی ازش میگیریم؟!

کنار مسجد یکی رو کاشته ان، انگار مغازه داره! یک مدتیه هر روز به تیپ من نگاه میکنه و تایید میکنه!

همون موقع هم که داشتم ازین خونه آقاجون مادرم میومدم، اینطوری میگه: کجا داری میری داشتیم برات آدم میوردیم. همه اش من شده ام رسوندن آدمایی که بعد از قرنهایی هرگز همدیگه رو ندیده ان. به اون یکی خاله ام رسیده ام، چپه پهن میشه رو زمینو بهم میگه خب چه خبر؟! منم ازش میپرسم اون یکی خاله بهت گفته اینطوری باهام چت کنی؟!

مادرم بدون مقدمه میاد میگه اشتباهی داره عکسمو میگیره. بهش میگم نکن این کارت درست نیست! تو برو برام خواستگاری! گوش نمیکنه، مثل تمام خاله هام معتقده که من باید راه برمو شوهر اینطوری برام پیدا بشه!

اون یکی خاله ام هم همینطور! تنم شالشو میکنه میگه حالا برو اونطرف خونه مون با دخترم راه برو!

یعنی دارن تمام تلاششونو اینطوری برا شوهر دادن من میکنن


داشتم برا ارشد میخوندم، گیر داده بودن: درست تموم شد؟! حالا اگر شما بودین جای من چی فکر میکردین؟!

من که فکر میکردم که اگر ارشدم تموم شه شوهر خوبی گیرم میاد. ولی نه، یک سال شد که درسم تموم شده بود، دو سال شدو بعد قبول شدم دکتری. باورتون میشه؟! اونجا هم که دکتریم رو داشتم تموم میکردم دوباره هی پیغام و پســـــــــــغام که درست تموم شد؟!

من گفتم یک بار گفتن، حالا شده دوبار. این بار که دیگه درسم تموم شه، حتما شوهر خوبی گیرم میادش که اومدنش وابسته به تموم کردن درس منه!

بعد دیدم نیومد. گوشیمو برداشتمو با یک تنه کلف درخت منفجرش کردم. مگر حالا تموم میشه؟! این حوزوی ها تو مسجد همه ش فکر میکنن خانوم رئیس منن. الآن مدت طولانیه که درسم تموم شده، دیگه کی روش میشه ازم در توهم افکارش بپرسه درست تموم شد؟! منم اصلا علاقه ای به ادامه تحصیل رشته دیگه ندارم، گوشیم هم ترکیده، دیگه کسی نمیتونه بهم بگه که درسی رو شروع کنم که بعدش دوباره فرآیند پرسش درست تموم شدو بتونن دنبال کنن. یعنی همه کارهای اجتماعی من همینطوریه.


سلام
من دختر مجرد بالای سی سال هستم، تحصیل کرده و خیلی شناخته شده، چون دکترام رو هم ایران گرفته ام. ولی تا حالا تو عمرم 33 میلیون ندیده ام که حالا حتی بتونم با 40 میلیونش یک زمین سنددار به نام خودم بخرم، چه برسه به اینکه بتونم خونه به نام فرزندخوانده ام کنم. میخواستم اگر بشه کسی من رو به فرزندخواندگی قبول کنه، تا هم شرایط ازدواجم بیشتر جور بشه و هم بتونم کسی رو به فرزندخواندگی قبول کنم. شماره تماس و آدرس مجازی هم نمیدم، چون مزاحم و باج افزار زیاد دارم. این آدرس خونه مونه: ****

این پیامی بود که تو صفحه فرزندخواندگی سازمان بهزیستی گذاشتم. چند وقت پیش تو رادیو گوش میکردم که میگفت ایران دومین ارتش سایبری دنیا رو داره. احتمالا منظورش هم این بوده که مثلا همه فامیل ما رو به اضافه یک چند فامیل الحاق شده جمع کرده اند بشن جویندگان مریم رجویو این جور چیزا تو تشکیلات من. بعد من کیم. مبدع شبکه های بازاریابی هرمیو یک چند تا گلدکوییست جدیدو مواد فروش و جاسوس و از این جور چیزا که هنوز نتونسته ان تا حالا کشفم کنن.

اگر ناراحت نمیشین که همه فامیل ما ناموس دارندو مزاحم شما هم ممکنه بشن، برای خواستگاری هم قدمتون رو چشم.


پ.ن: آدرس رو پاک کردم. ولی از طریق تماس با ما، نظرات هم چنان در خدمتم


چند وقت پیش به خواهر گفتم انگار این مضمون کارای باباهه س. میگه آره، اگر یادت باشه اون سال همین پسرش رفته بود یک هارد برای من با پولاش خریده بودو پدره هم زده بود تو گوششو همین جمله رو بهش گفته بود.

بعد این رحیم پور ازغدی فکر کرده خیلی اطلاعاتی زرنگیه. هیچ. به ریش طالبانیش خندیده ام. زرنگی که میگی حتی اگر پدر مشرکت بهت دستور به کفر داد تو بگو چشم و انجام نده؟! یا نه خدا کورت کرده و فقط نشستی هی مطالب ماها و کتابای کتابخونه رو میخونی؟!

بد نیست تو هم یک دوره چند ترمی مجبور بشی دوره عملی پزشکی قانونی رو بگذرونی تا ببینیم شایدم خدا کورت نکرده به دعاهای ماها.

البته که خیلی رمانتیکه بگی اسلامو احادیث گفته اند هر چی پدر مادر دستور بده! بعد تو هم بگی چشم. باشه ما هی میگیم چشمو پدرمونو به دستورش نمیکشیم. ولی، به یمن احادیث و مکاتیب تو وایمیسیم تا اون ماها رو بکشه.

ولی آنچه که در عمل من میبینم که نه از نظر فقهی و از نظر اخلاقی شماها بچه بالای 15 سال رو فرزند محسوب نمیکنید! از نظر حقوق دولتی که اعلام کرده اون حقوق حق عائله زیر 18 سال رو میده. از نظر عملیش هم که یکی مثل من میبینه که چه حیوونی فرضم کرده این.


گفتم دیگه با بچه 15 ساله به بعد قابل قیاس نبودم. شاید با خودتون فکر کنید لابد از نظر برتری! البته من همیشه خیلی اعتماد به نفس داشته ام، و همیشه ازین نظر فکر میکرده ام که قابل قیاس نبوده ام. اما از دید بقیه اینطور نبوده. از 15 ساله به بعدها اگر خودشونو با من مقایسه نمیکنن، حالا میشینن در کمال بی رحمی من رو با گاوها مقایسه میکنن! مثلا همین شیخ حمیدو خونواده! شب قبلش کسی که داشت میرسوندشون در مورد یکی از آشناهاشون میگفت: مثل گاو میخورد. فردا صبحش چون این ها از شنود از من شنیده بودن که گفته بودم بهترین دوست من مشتریمه! لپ تاپ داده بودن دستم که لطفی در حقم کرده باشندو من براشون آنتی ویروس نصب کنم! که چی؟! که اینطوری بهترین دوستم بشن :)

بعد صبحونه ازم پرسیدن چی میخوری؟ حلیم یا آش؟ من گفتم فرقی نداره. تا اینجاش عادی بود. ولی اونجاش غیرعادی بود که پرسیدن بازم میخوری؟ و من گفتم نه، ممنون! شیخ حمید رو به زنش کردو انگار اشاره میکرد که میبینی؟! مثل گاو نمیخوره!  موقع خداحافظی کلی سعی کردم از زنش خدافظی بگیرم. ولی نه این یکی زنش آدمه، اصلا نگاه نمیکرد به گوه!

جدا از امتیازات من بود!

خالم صدام رو ضبط میکرد. بعد میگفت میدونی چت کردن چقدر خوبه؟!  بهش میگم این همه بلا سر من میاد به خاطر اینه که تنها کسی که حرف میزد من بودم! جدیدا راه افتاده خونه مون هی تلویزیون میاد، از نوع ال جیش.

به مادرم میگم طلاق بگیر! صابون تموم شده. زود میره صابون رو عوض میکنه، که مشکلی ازین جهت نیست و من با بابات جورم. وقتی از دست فامیلش عصبانی میشم، میبینم گوشی تلفن ثابت رو کج کرده تا فامیل پشت خط بشنون. بهش میگم تو فکر میکنی اینا دوستاتن بدبخت؟! میگه بیمارستان روانی ها هم هست


همه میگن خوبه که تو شوهر کردیو بچه دار نشدین تا به یک پیشرفتی برسی، حالا خالم که مسئول ضبط کردن صدام در سن سی و چند سالگیم شده میگه خوبه که اسمش تو شناسنامت نیومده!

در تمام این مدت من موجود ناشناخته! در حال مقایسه شدن بودم. برام مقایسه بچه های 4-5 ساله تا 13 ساله بود. اون ها خودشونو با من مقایسه میکردن! ولی دیگه بچه 15 ساله میدونست من باهاش قابل قیاس نیستم. البته اون یکی خالم از نسل قبل هم خودش رو با من مقایسه کرد. یک جا گفت اون پولی که بابات داره ما نداریم. بعد یک جای دیگه گفت هنوز نگران نباش من در حدود سن تو بودم شوهر کردمو الآن دو تا بچه دارم. یک جای دیگه هم گفت حالا که داری تو خونه بی بی کار میکنی ببین من چی میکشیدم! یک جای دیگه هم گفت من خیلی از زندگیم راضی نیستم.

البته من وقتی بعد از مدتی ترک جمعیت دوباره توی یک جمعیت خودم رو قرار میدم، میرم سراغ اون که از همه کج تر و قناص تره. هرچند که اون هم منو لایق خودش ندونه. ولی میدونم کنار اون که بشینم خیلی مقایسه نمیشم.

دیدم کمر بی بی رو دارم میمالمو کوزتم دارن میکنن بلافاصله صحنه رو ترک کردم. تازه من نوه شون میشدم. یکی از نگرانی هام این بود که اگر بی بی .


یکی از دفعاتی که خالم داشت صدام رو ضبط میکرد، بهش گفتم تو چرا من رو با خودم مقایسه میکنی؟! بله، من نسبت به 12 سالگیم تغییر کرده ام؛ پیشرفــــــــــــــــــــــــــت کرده ام. ولی نسبت به دخترای همسنم تو فامیل هیچ چی ندارم!

یادم میاد همه اش، که دختر همکلاسیم تو دانشگاه وقتی به من میرسید از افتخاراتش میگفت معلم کلاس سومش بهش میگفته که تو چرا حسادت نمیکنی فلانی؟!

اهواز که رفته بودم، از دشمنان دلسوزم بهم میگفت تو هیچ چی نداری! پس بخاطرش بجنگ.

ماشالله انقدرم فامیلمون بزرگه که منو میبینن نمونه های دخترای جنگجوشونو مثال هم میزدن. میگفتن تو باید از ایران بری، ولی نه سفر زمینی. تو باید هوایی بری. خیلی هاشون معتقد بودن که استانبول برای یک سفر هوایی برای یکی مثل من کافی بوده.

خلاصه که فعلا در فقر تو فامیل گنده کرده مون مونده ایم. در عین حال، بخشی از فامیل مون معتقده که هنوز به اندازه کافی به من حسادت نورزیده و هنوز جا داشته که اون ها جای من میبودن! بهم میگفتن که نسبت به من در این موقعیتم حسادت میکنن و دوست داشتن جای من میبودن!

این حسادته خیلی مهمه. همین رو هم معتقدا خودشون مستحق داشتنش هستن. چند وقت پیش فیلمی هندی میداد مال 100 سال پیش. نشون میداد طرف مسلمون بوده و حلال حروم میکرده. اونجا که باید پول پسر جیب بر رو میگرفته، استراتژی شکست رو انتخاب میکنه و بدبخت میشن (پول جیب بر رو نمیگیرن)، تا حدی که پولی که برای پس گرفتن زمینشون رو هم باید به دست میووردن رو هم از دست میدندو برای برداشتن مشتی خاک از زمینی که تا دیروز مال خودشون بوده صابخونه جدید شون نگران میشه و همون یک مشت خاک رو هم برنمیدارن. پیرمرد پدربزرگ این خانواده آخر فیلم قبل از برداشتن این مشت خاک میخنده و میگه زمین فرشمه و آسمون سقفمه؛ من نیازی به این زمین نداشته ام. بعد از فیلم ما باخودمون میگیم اگر اون خونواده حالا پول اون جیب بر رو میگرفت، فوقش رد مظالم میداد بعد از این که پولدار شد.

البته در مورد من، خواهرم میگه تو چون همیشه مثل مورچه به فکر زمستونت بودی و جیک جیک مستونت نبوده حتما پولدار میشی! یعنی کلا فکر نکنم روزی لازم باشه محتاج پول ی جیب بر تو مملکت ها و پدرمادرای فولاد زره به اصطلاح مسلمون بشم. من هم میگم خدا کنه، کی دوست داره فقرش باعث کفر خودش و اطرافیانش بشه؟! کی دوست داره مردم هی به این شیخای بی مسئولیت و خودپرست و نه خدا پرست تو فامیل، به خاطر فقر ما فحش بده؟! هیچ کی


زمانی با کسی تو دسته اصلاح طلبا اون اوایل سال 92 همکاری میکردم که باباش میشد دوست بابای من و وکیل بود. میگفت از نظر باباش همه بدن مگر خلاف آن ثابت شود. اون زمان من نزدیک یک دهه از الآنم جوان تر بودم. نمیدونستم که چه نظری باید داشته باشم. ضمنا فامیل هم نداشتم که این موضوع رو خیلی درک کنم. ولی امروز بعد از گذشت سن، تجربه و اندکی مطالعه به این نتیجه رسیده ام که همه کافرن، حتی اگر آیت الله باشن. البته پارسال همین موقع ها هم درمورد ادیان دیگه نوشته بودم، ولی کافرها رو دسته بندی نکرده بودم. این قانون همه کافرن رو کاملا هادی و نشانه راه خودتون درنظر بگیرین تا کمتر آسیب ببینین. هرکی هم گفت چقدر شما بدبین هستین، و یا مثلا این عینک بدبینی رو از رو چشم بردار لطفا و چمیدونم از این حرفای هوشمندانه زد که به همه و حتی من اعتماد کن، به حرف اون یکی مخصوصا نکنید که چه بسا فریبی در کارش باشه.

نمیدونم قبلا گفته ام یا نه، ولی مخصوصا خانوم ها و مادرها که دل رحم ترن طبق این اصل، احساساتی به کسی پول قرض ندن. و اگر پول دادین انتظار برگشت از یک کافر رو نداشته باشین! آیه قرآن داریم که کثیر به لقا ربهم کافرون. آیه قرآن داریم که کافرها رو تکیه گاه و دوست و یاور خودتون قرار ندید، حتی اگر پدر، مادرتون، و شوهرتون باشه. کافر رو نمیشه از اینکه گفته اسلام آورده پس کافر نیست، تشخیص داد. آزمایش لازمه و بعد هم دانستن این نکته که آویزه گوشمون باشه که همه کافرن. کافر داریم، کافر در حد کفر دینی هست. کافر داریم به بازگشت به سوی خدا کافره. کافر داریم به اسم اینکه قرآن تحریف شده، قرآن رو قبول نداره. کافرها زیادن و البته دشمن.


از جمله چیزهای جالبی که تو اهواز دیدم بی بی (مادر مادرم بود). این بی بی به خاطر پاهاش و احتمالا داروهایی که اشتباهی براش چند دهه پیش تجویز شده زمین گیر شده و ارتباطش با بیرون همونی هست که هرکی میاد و براش تعریف میکنه. عکس جوونی هاش رو هم دیده ام و از نظر هوش و ذکاوت زن قابلی محسوب میشده. نکته ای که داشت این بود که این زن قبول داشت که بابای من با مادرم درست رفتار نمیکنه و نمی کرده:

از روزهایی که جای بی بی بودم مثلا با خودش شروع کرد به صحبت کردن که از بابات پرسیدم چرا با فلانی تو اینطور رفتار میکنی؟ جواب داد: این بیست بار کار بد کرده (کار بد از نظر بی بی یعنی فاحشگی و کردن)!

راست هم میگفت. ماها هم خودمون تاحدی این رو درک کرده ایم. به نظر خودمون هم خونه معمولی نداریم، بلکه خونه داریم. همین بی بی وقتی به من که میرسه ممکنه این سوال براش پیش بیاد که رفته ام صیغه کنم؟! همین بی بی دیده ام نوه دیگه اش که از عروسی میاد ازش میپرسه موهاتو اتو کرده ای؟! یعنی اصلا زاده بودن و تمایل من به خوابیدن کنار یکی دیگه و صیغه کردنمو خوب برای این بی بی جا انداخته بودن. مادرم هم که بیست بار کار بد کرده!


بعد از اون ماجرای منو تو، سال ها باید میگذشت تا من به اینجا برسم که بخوام برای کنکور دکتری بخونم مسلما. نمی تونستم ازدواج هم بکنمو خودم هم برای چی پس دنبالش میبودم. زدو از طریق همین پیامکای تبلیغاتی اس ام اس موبایل آموزش زبان نیتیو آمریکا رو به من دادن. حالا خیلی این زبان موثر تو کنکور نبود اون موقع ها. نگو قرار بوده با این شماره منو به چالش بکشونن! دیگه خلاصه من هی وسط این درسای کنکور یک نگاهی هم به اس ام اس دادن به زبان انگلیسی به این شمارهه میکردمو حتی فکر میکردم این که خواستگاریم کرده بود منظورش با این شمارهه بوده.

پسری هم بود یک زمانی پشت گوشیه. از ویژگی های خاص این پسره و کسایی که باهاش هستن اینه وقتی مثلا سوال خاصی و یا کار خاصی دارن باهات الا و لله باید همین حالا جوابشونو بدی! یادمه یک بار که خیلی دیگه زورش اومده بود اس ام اس داد و شاید زنگ هم زد که دیالله تو میخوای برای کنکور درس بخونی یانه!؟ (اینطوری نپرسیده بود. سوالش این بود که برای دکتریت حاضری کلیه هاتو بفروشی یا نه؟!) منم جدا اونموقع آمادگی ذهنی سرعت عمل تو جواب دادنشو نداشتم. اینم اینطوری: نه، همین حالا جواب بده! انگار منتظره. منم بالاخره تا شب جوابشو دادمو گفتم آره، اونم گفت چالشی دارمو ازین وقت کشی ها ادامه باید پیدا میکرد.

بعد زمان گذشتو همینطوری مثلا خواهرم جمعیت امام علی میرفتو اونجا هم یک چند نفر نقش هایی داشتن که ازش میخواستن همین حالا فلان کار رو براشون بکنه. البته هنوز این قضیه نه، همین حالا برای ما پر رنگ نشده بود که من بخوام الآن موضوعش بکنم.

خلاصه، برادر بزرگتر من ازدواج کردو من زن برادر اول رو از خونم کردم بیرون. برادر کوچکتر منو کتک زد، طوریکه میتونستم از پزشکی قانونی مدرک بگیرم. زن برادر بزرگتر باز اومد که دیالله، همین حالا برو آزمایش های پزشکی قانونیت رو بگیر. بعد راه بنداز که من جنون ادواری گرفته امو اینطوری ما از بابات شکایت کامل میکنیمو برای بعدش هم حمایتت میکنیم! که البته ما خوشبختانه همون حالا اون کار رو نکردیم. بعدا که رفتم اهواز، فامیلی که منو قبل از الحاق این دختره میشناخت، معتقد بود که دختره دروغگو دروغ میگفته که من از بابام شکایت کرده ام! و البته درست هم میگفتو ما خوشحال بودیم که در دام همین حالای دختره نیفتادیم.

البته قضیه همین حالا تموم نشده، هنوز که هنوزه هرطور هست میخوان از من همین حالا رفتن خارج از کشور رو بگیرن. سعیشونو میکنن هی منو بندازن تو همین حالای تصمیمای عجله ای! که چی؟! من نمیدونم تا کی باید یکی باشه منتظر من همین حالــــــــــــــــا اون چوبی که بابام سالها پیش وعده ش رو داده بود من بخورم!


احتمالا اگر همراه بوده باشین تا حالا تو این وبلاگ زیاد میخونید که از یک صبح تا شب گذاشتم پای کامپیوتر برای ثبت شاید سایت و شایدم ثبت اطلاعات قطعاتو از این حرفا. خب، امروز هم همین طور بود. گفتم دندم همیشه نرم بوده که هست. این هم روش. نشستمو 18 ثبت اطلاعات فروش کالا تو این سایتای تعویض کالا و این جور چیزا کردم. حالا البته این دفعه اولم نبوده و البته هم تا حالا کسی هم مشتری نبوده. ولی خب، باز هم برای این کمر گذاشتن دلیل داشتم.

دلیلش گرفتن آخرین اطلاعات تایر ماشین بابام تو انباری بود. نسل ماهایی ها دیگه براشون خیلی باید جا افتاده باشه که موندن کالا تو انباری یعنی هزینه و شایدم در نهایت ضرر. ولی مثلا کسی تو سن بابای من و مسن تر از اون این طور نیست. رفتیمو معلوم شد اون تایری که 20-25 سال تو انباری نگه داشته بودیم دیگه الآن به درد نخور شده. گفتن ازین تایرها دیگه فروش نمیره و خودمون هم خیلی ازش داریم. محصول ایرانی هم نبودها. ولی برای تعویضو دور انداختن دیگه ایرانی خارجی نداره.

خلاصه یاد شعر مادر پدریم افتادم که همه اش میگفت فلانی تایر ماشین باباشه. دیدم قدیمی شده و همینطور هم خودم. به دو پریدمو یک سری از اموال شرکت رو همینطوری انداختم برا فروش. البته فروشی که احتمالا خریدار هم نداره. چمیدونم شاید چون تو کشوری مثل ایران حتی کالا هم مثل پولش بی ارزشه.


شهرهای مختلف اخیرا سیل زده وضعشون فاجعه باره. قبل از سیل من خودم حتی قصد اقامت در یکی از این شهرها رو داشته امو نمونده ام، چه برسه به حالا که حتی بخوام ریسک کنم و سفری به این مناطق داشته باشم. مثلا شما در درجه اول شهر جنگلی گرگان رو درنظر بگیرین. دو ماه پیش، اول سفرم از مشهد به گرگان (گلستان) شب از جاده این مسیر رد شدم. این مسیر رو مشهدی ها میدونن که معمولا با قطار نمیشه رفتو بهترین راه معمولا اتوبوس های بین شهریه. شب بود و برف می بارید. در نقطه ای نزدیک گرگان ماشین ما در یک دست انداز گیر کردو فقط برای کسایی که هیجان دوست داشتن خوب بود. چون ما تو اون تاریکی در حد انحراف از مسیر چرخیدیمو شانس آوردیم تعداد ماشین های دو طرفمون کم بود.

نقطه بعدی که میخوام بگم خوزستان و مخصوصا پایتخت این استان اهوازه. در انتهای مسیر سفرم من به این شهر سفر کرده بودم. خوشبختانه شب که رسیدم یک راست جای مشخصی برای اقامت داشتمو نایستادم که ببینم چطوری این ترمینال تعطیله و نصف شبی بدون جا چی کار کنم. ولی ترمینال اهواز سه راه خرمشهره. کسایی که خیلی سفر میکنندو مخصوصا سفر با اتوبوس های بین شهری، معمولا میدونن که از هرجایی که عوارضی از ماشین ها میگیرن میشه سوار هم شد. خب، من طبق تجربه در سفر به شهرهای مختلف انتظار داشتم از عوارضی اهواز هم بتونم سوار بشم که با کمال تعجب اصلا دیدم عوارضی نداره. یعنی شما در نظر بگیرین، چه تعداد شهر ما داریم که عوارضی دارن؟ خیلی. حالا این رو در نظربگیرین که سالهاست خرج این جاده قدیمی اهواز به شهرهای دیگه نکرده ان که اصلا عوارضی داشته باشن تا اصلا بخوان پولی از کسی بگیرن. بعد این رو در نظر بگیرین که الآن اینا میگن سیل نیومده اهواز. ولی مگر فقط همینه؟! نه اینطور نیست. من خودم نصف شبی رعد و برق زد این اهواز بلند شدم به نماز آیات خوندن! سالهاست که وقتی تو این شهر بارون میاد در واقع سیل میاد. سالهاست که این شهر سیستم فاضلاب درستی نداره و اصلا من که نتونستم به خاطر آبش هم که شده تو این شهر دل خوشی برای موندن داشته باشم.

اینکه میگن سیل اومده یعنی از نظر من خرابی جاده ای که حالا یا خودتون و یا بستگانتون دیر یا زود دچارش میشین؛ رانش زمین هستو هزار دردسر دیگه. بعد آلودگی آبو قاطی شدن فاضلاب این شهرها با آبشون هستو هزار درد و بیماری که حتی تا چند سال بعد از این خسارت اولیه قابل چشم پوشی نخواهند بود.

ضمن اینکه اصلا من معتقدم، با شواهد، که این سیل تولید و پرداخته ت های تغییرات آبوهوایی جایی مثل آمریکاست.


پ.ن: خوشبختانه که قبل از سیل این دامو طیورمون همه صادر شدن رفتن، وگرنه که الآن این آلودگی های باکتریایی اخیر که چند صد برابر بود به خاطر وجود غرق شده شون. تا ببینیم بعدا کی قراره ماها رو صادر کنن.


دست خواهر شوهرایی که در این زمینه کار میکنن درد نکنه. این روزا شیخا راه انداخته ان که بابا تو خونواده داری و ماها هم نه چون شیخیمو همه چیزمون درسته قصد داریم اصلاح بین کنیمو حالا اومده ایم درست کنیم! جدا مسخره است که قانون گذاشته ان ن نصف ارث مردان میگیرن چون.

چون دیگه. حالا این چون یعنی نصفیش رو از باباهه میگیرندو نصفی هم از شوهره پس عدالت ارث گرفتن زنه کامل میشه! کجا واقعا اینطوریه؟! ما که برادرا رو دیدیم به اسم این که زن میخوان از باباهه پول گرفتن، از مادره گرفتن و هرقدر هم اگر ما خواهراش بهشون رو میدادیم از ماهم میگرفتن!

راه دیگه ای هم نداشتیم ها! همه باهم گفتیم زن قبلی اون یکی برادره که تو عقد سرمسائل اقتصادیو زودتر نرفتن سرخونه زندگیشون طلاق گرفتن. پس حالا اون خونه مرکز شهر رو بدیم به این پسره. بعد دیالله مادر من همه طلاهاتو جمع کن به پسره. بعد دیدیم دختره حالا یک پول اینترنت میخواسته بگیره که اون هم باباش بهش دادو بعد هم شوهرش هی اومد پول اینترنتشو از بابای من گرفتو هنوز هم ادامه داره. بعد ما دخترا گفتیم این پسره همه چیزو حتی اگه شده با دعوا هم میگیره. هنوز باباهه زنده استو ما از حالا از ارث باباهه اعلام سیری کرده ایم تا شاید شکم سیری ناپذیر عروس و داماد تازه سر خونه زندگی رفته رو کمی بتونیم سیر کنیم!

اون روز همین فیلم دهه شصت خانه کوچک آمریکایی ها رو میدیدم که همین رو نشون میداد. نشون داد پسره دختره رو میخواست. دختره هم پاش رو کرد تو یک کفش که من برای تدریس باید برم شهر دیگه. راه حل تو چی بود؟ خب معلومه تو دست خواهر شوهره که هیچ وقت هم شوهر نکرده بود! خواهره یک باری خونه رو ول کردو حتی تدریسشو هم ول کرد که خونهه بشه مال این عروس و داماد تازه عشق در حال از دست رفتنه!

حالا با این کارها هم خواهر شوهره خوب نمیشه ها. همون بده است. بقدری این اقتصاد زن ها در جوامع مختلف اسلامی و غیر اسلامی تو سرش خورده که خود خواهر شوهرا تو بچه هاشون جبهه درست کرده اند با شعرو نوشته هایی شاید مثل من، اینطوری:

قطار قطار راه برو، به سوی تهران برو، برادرم زن میخواد، پولشو از من میخواد.

کمه البته، ولی جای شکرش باقیه که ما زن ها در این جبهه به صورت مبارزاتی حتی مخفیانه در حال اقامه حق هستیم. البته حالا شیخا اومده ان میگن آه ما وقتشه که اصلاح کنیم! چیو اصلاح کنین؟! چیزی که خرابش کرده این؟! کجا اصلاح روابط عاطفی بعد از تخریب روابط اقتصادی زن ها، اون هم با کمک قانونی که خودتون نوشته این ممکنه؟!

باز خوش بحال اون یی که اونقدر اقلا قدرت داشتن تا به دختران نسل بعد خوندن این شعرا رو به جای خوندن شعرای آلیسا آلیسا یاد بدن.


سالهاست که من هم چنان توانایی افزایش قیمت واقعی خدمات و کالاهای شرکت رو ندارم. این درحالیه که بعضی قیمت های دیگه رو میشنوی فقط باید تعجب کنیو باخودت بگی این مثل همون بستنی طلاس که من فقط میتونم عکسشو تو اینستاگرام مثلا دنبال کنم. نمونه اخیرش هم این قیمت گوشی آیفونه که شده 5 میلیون تومن. حالا تو انگلیس قیمت این گوشی 30 پونده که میشه نهایتش با نرخ ارز بازار 540هزار تومن! ولی اینا چطوری تو این بازار این گوشیو میفروشن 5 میلیون تومن؟! طرف رفته چند تا گوشی از انگلیس خریده، پول سفرش رو هم از ما داره میگیره. چقدر حالا ماها باید خر باشیم که یک سفر انگلیس نمیریمو گوشیمونو از همون جا نمی خریم!

یا مثلا این قیمتای میلیاردی اخیر ماشین ها. ما نشسته ایم مثلا بگیم خب 10 میلیارد و یا مثلا چند میلیارد. فکرشو بکنید این ماشینهای میلیاردی قرار بوده خونه چند تا از ماها باشه مثلا که شده اشک دیده مون و خون دل که حالا برتاج پادشاهی بعضیا سواری بشه.

خوش به حال خلبان ها! الآن دیگه خیلی اعتماد به نفسشون یهویی باید بالا رفته باشه! چون با خودشون فکر میکنن چند میلیارد هواپیما رو دارن می رونن. خیلیهاشون هم هواپیما رو خودشون خریده اند ها! دیگه خوش بحال اعتماد بنفس مردم. ولی این تازه شروع ماجراست. هنوز باید صبور باشیم ماها. چون فکرشو بکنید سال دیگه بانک جهانی پیش بینی کرده اقتصاد ایران نزولی میشه. ضمن اینکه از امسال اولین سیر نزولی تولد در کشور شروع شده. همه ش هی خبرای خوب داره به گوش میرسه.


به یاد بیارین شعر این محمد نوری که میخوند ما برای اینکه نام ایران گوهری تابان شود خون دل ها خورده ایم. قدیمی شده بود دیگه و با فوتش گوهر تابان شده اش رفت بالای تاج پادشاهو دیگه کسی یادش نمیاد که دقیقا کی این گوهر تابان رفت اون بالا.


با خودم گفتم من دست به هرچیزی میذارم و یا نشونه اش میگیرم تقریبا با خاک یکسان میشه! نمونه هم دیگه انقدر زیاد پیدا کرده ام که دیگه پارسال که رفتمو خواستم از نون سنگکی محل عکس بگیرم تا بذارم تو اینترنت، عکس نونواها رو طوری گرفتم که تصویر صورتشون کامل نیفته. بعد هم گذاشتم تو نت معمولی و مجموعه وبلاگهای آمریکایی ها، که اتفاقا هم استقبال شد.

تقریبا خیالم راحت بود از کارم که توش حفظ امنیت شخصیتای داستان وبلاگمو داشتم. ولی، اخیرا با خبر شده ایم که یک املاکی اون نونوایی رو همراه با یک ساختمون دیگه بالکل خریده!

تعجبی نداره هم! اخیرا رستوران های ترکیه استانبول زیاد شده! پول هاست که داره سرازیر میشه، ولی نه سمت مثلا یکی مثل من. شهرداری مشهد مثلا میگه من بخورم و حالا در کنار بدقانونی که ترتیب داده ام یکی دیگه هم بخوره. مهم اینه که من حتما بخورم. جمله درست اینه که همه میگن: بی قانونی بهتر از بد قانونیه! ولی همین چند وقت پیش مطلبی از این شهرآرا ویژه مترو میخوندم که دقیقا این رو برعکس نوشته بود! جدا بدقانونی بهتر از بی قانونیه؟! فقط اینو نهادهای عمومی که دارن همه چیو چپو میکنن میگن، وگرنه که من که شنیده ام بی قانونی بهتر از بدقانونیه. خوشبحال این شهرداری منشهای این مشهد ما! هم خوب میخورن، هم میزنن در میرن، و هم تند تند بلغور میکنندو تو بهترین کاغذای با کیفیت تندتند مینویسن تا مبادا کسی بهشون بگه بالا چشمتون ابروست!


اینکه یکی مثل من حرف بزنه. تنها چیزی که در طول این دو دهه تغییر کرده اینه که آدم ساکت، و آرامی مثل من در جامعه حرفی بزنه و شنیده بشه. تنها اتفاق خاص این دو دهه که تنوع داشته پیشرفت یک دهه شصتی مثل منه که حالا در وبلاگی مینویسه. برای این مورد باید من زندگی دختران مثل خودم در دهه هفتاد رو توضیح بدم. دهه هفتاد برای دخترانی با پدرانی مثل من شامل زندگی آرام دخترانی میشد که اغلب چادری بودن، بی آزار و البته اغلب همه خوشگل. فقط یک فرق بین آن ها با من بود، و آن هم این بود که من پیش بینی میکردم با این پدرم معتاد و سیگاری بشمو البته اون ها باید زود شوهر میکردن. دختران خوشگل همکاران بابای من اغلب ساکت و تربیت شده برای زود شوهر کردن بودن. خیلی از آن ها برحسب موقعیت شغلی پدرانشون و روابطی که داشتن تا نهایتش در سن 16 سالگی شوهر کرده بودن.

اینکه امروز ما در مورد وقایع اخیر در رومه ها، تلویزیون و رسانه ها میشنویم مربوط به برنامه ریزی هایی هست که در رئوس سران و همکاران امثال پدر من در دهه هفتاد رخ داده و حاصل حداقل دو دهه تلاش این هاست. چطور یک هم چین چیزی؟!

شاهد دارم؛ خودمم. از دختر رئیس بانک ملی که آن زمان هم قطار قاضی دادگاه، پاسدار و امثال اون بود باید اینها رو بپرسین. نه منظورم خاوری نیست. منظورم دختریست که سالها پیش کنار ما تو مینی بوس مینشست و میومد اردوگاه. اتفاقا هم در سرویس ما بود. میرفت عقب می نشست و با اعتماد به نفس کامل سعی در خودنمایی ی گونه داشت. درحالی که همه دختران مثل من چادری بودن و قرار بود همه در یک مسیر باشن، اون در مسیر دیگه ای قرار داشت. آن زمان من از عکس های باربی که از طریق ترکیه وارد میشد خبر نداشتم. اون زمان دقت کنید که تقریبا وسیله ارتباطی الآن نبود و اینترنت هم تقریبا معنی نداشت. دختر رئیس بانک ملی کنار ما مینشست و خودش رو بارها و بارها معرفی میکرد. هر روز یک حرف جدید. هر روز. چه تلاشی! ته سرویس نشستن و سعی در تغییر تفکر آدمایی مثل ماها. آیا با برنامه بود؟ بله، شاید با هدایت پدرش.

بعدها هی ماها نشستیم و هی گفتیم بانک ها رباخورن و غیره. زمانی و حتی شاید حالا رئسای این بانکها همکار قضات و وکلای این مملکت بودن. آیا پدر این دختر برنامه داشت؟! بله، بانک ها در زمان یپرم خانو مشروطه هم قبلا در متزل کردن اوضاع این کشور نقش داشته ان.

به طور کلی برای تمام اتفاقاتی که امروز میگن قابل پیش بینی بوده و افتاده تا حالا، تنها چیزی که قابل پیش بینی نبود این بود که یکی مثل من از دختران رئیس رئسای اون زمان وبلاگی داشته باشه و به جای عروس داماد کردن فرزندش مشغول تایپ وقایع گذشته باشه.


راه های مختلفی برای هواشناسی وجود داره. از جمله استفاده از یک عدد انگشت سبابه است که قبلا در دهان شما خیس خورده و دیگه توجه به شایعاتی هست که من درست میکنم. مثلا شما امروز وقایع اینجا رو میخونید و پیش بینی میکنید چون مثلا فلان کلمه یا مثلا فلان جمله تو این وبلاگ اومده پس بدا به حالتونو سق سیاه نوشته.

به این جای کلامم که میرسم کمی خب ناراحت میشم انقد سق سیاهم دیگه. ولی خب، دوست داشتم کمی هم اینجا بنویسم. تلویزیون زیرنویس کرد هواشناسی با اون همه دمو دستگاه و حتی گزارش های مردمی نتونسته برای بارش های اسفند و فروردین پیش بینی درستی بکنه. خب، باید بریم دنبال دلیل. چون یکی مثل من هم انتظار وقایع بد رو داشتم بعد از اون همه نشانه!

شاید میخواستن اتفاقات خوبتر سنگین تر بیفتن. یاد داستان بابام میفتم. میگفت یکی از فوت های جلو چشمش فوت سفور تقی آباد بوده. اون موقع که هنوز تازه داشتن متروی مشهد رو میساختن. یک جویبارهای بزرگی هم درست کرده بودن. از اتفاقات بارندگی مشهد اون زمان ها این بود که به راحتی همین تقی آباد آب میگرفت. اون روز هم همونطور بود. یک سفوری هم همون موقع کج میشه توی جوب تا خاروخاشاک ها رو برداره. ولی رفتن سمت جوب همانو غرق شدن سفور بیچاره توی جوب همان. به همین راحتی، در یک روز عادی و در یک بارش عادی سفوری مردو هیچ کس هم خب البته مقصر نبود! دیگه این طوریه دیگه. فقط شاید یک ناراحتی دائمی بشه برای کسایی که داشتن قبل از غرق شدن سفور زنده نگاش میکردندو بعد هم یهویی جلوشون تو یک جریان طبیعی آب مردنش رو دیدن!

اما پیش بینی آبوهوای امروز به گزارش دستگاههای پیچیده و دقیق ما: هوا عجیب بسیار آلوده است. نگاه میکنیم سمت ما ترافیک نیست و فقط هی میگیم باوجودی که باران در حال آمدن هست، این آلودگی عجیب هوا از چیست؟!

خب دوستان عزیز شب خوش. با یک پیش بینی دیگه و اعلام آبوهوای دیگه شما رو به خدای بزرگ میسپاریم


بیست سال پیش یک نفری از انجمن اسلامی آوردن مدرسه خواهرم. طرف از جمع بچه های سن کلاس ششم و هفتم پرسید: وقتی برای ما نقشه میکشن ما چی کار میکنیم؟ از بین بچه ها خواهرم جرات کردو جواب داد: ما هم براشون نقشه میکشیم. طرف لب هاش رو گاز گرفتو گفت: نه نه نه، ما دفاع میکنیم!

وقتی در امر به این روشنی از یک بچه میپرسن کسی در حال نقشه کشیدن برای تو هست و اون قادره جواب بده که پس من هم توانایی نقشه کشیدن دارم رو اینطور نابود میکنن چه انتظاری از سرانو پران کشورمون خواهیم داشت.

مملکت ما دوست داره هرچیزی از خودش نشون بده خوشگل باشه. مثلا همین خوشگلی تلگرام. چقدر تا این اواخر هی تبلیغات این شبکه های اجتماعی به اصطلاح داخلی رو کردن؟ خیلی، بعد ولی یک چیزی راه انداخته بودن به اسم طلاگرام و هاتگرام که یعنی پوسته تلگرامه. فقط خدا میدونه که تا الآن هم هنوز اون پوسته هست که مردم بهش میگن تلگرام و یا بالاخره ازش کپی گرفتن.

من از بین تمام این برنامه ها عضو یکیشون شدم که حتی الآن اسمش رو هم درست یادم نیست. هربار هم میرفتم توش انگار خودشون میدونستن که کارشون تصنعیه! تنها خنگ روزگار فکر کنم خودمم. چون اصلا تو این کانال ها که تو این نرم افزار ایرانی گذاشتم اصلا کسی حتی نیومد سر بزنه!

رفته ام تو یکی از این سایتهای معروف تعویض کالا یک سری محصولاتم رو معرفی کرده ام. هرچند وقت یکی زنگ میزنه میپرسه: میشه تو اینستاگرام هم بذارینش؟! بعد یکی میاد میگه مدیر اینستاگرام رو کاملا اسرائیل نشین کرده اندو حالا صفحه سردار سلیمانی رو حذف کرده اند. بعد مثلا تلویزیون میاد به رقصو عشوه ازین اعضای حذف نشده اینستاگرام مطلب میذاره که بعله ما در توئیتر و اینستا که حالا گوه شده عضو خواهیم موند، ضمن اینکه از سردار سلیمانی به زیبایی تمام دفاع هم خواهیم کرد.

به چه زیبایی! show رسانه ای که میگن همینه. مثل اینه که بری ترکیه فیلم پایتخت رو ضبط کنی و بعد بگی آرزو داشتی جای این فیلمهای گوه ایرانی که به خورد مردم میدی Showهای ترکی رو بازپخش کنی، با تمام ی که فرانسوی ها تو دستورات ضبطشون آموزش میدن.


این مطلب شاید برای کسایی بیشتر بدرد بخوره که هنوز دوست دارن لاغر بشن و نسبت به رژیم های مختلف اطمینان ندارن. زندگی من شامل چند دور وزن گیری نرمال و غیرنرمال میشه. برای همین همیشه دوست داشتم اگر خودم دخالت کنم وزنم نرمال بشه. دوران کودکی من (یعنی از 7 تا 16 سال) شامل وزن گیری غیرنرمال میشه. من میرفتم سراغ یخچالو فقط کافی بود خودم رو سیر کنم. تنها چیزی که از یخچال هم حذف نمیشد معمولا مربای آلبالو. چه خوشمزه. میخوردمو سیر میشدم. هرقدر هم میخواستم بود.

بعد از مدتی دوست داشتم چاق بشم. برای همین مثل همه چیزهایی که یادگرفتم، نگاه کردم به دست کسی که در حال چاق شدنه. دیدم برنج زیاد میخوره. غذاش رو خوشمزه میکنه و اهل مربا خوردن هم مثل من نیست. تقلید کردمو کمی چاق شدم. اما از باسن، بیشتر. چون من خیلی باید درس میخوندم. اصلا انقدر باید درس میخوندم که رژیم مژیم هم دیگه شد هدف؟! شاید حتی به خاطر کنکورهایی که پشت سر هم باید میدادم یک ده سانت کوتاهتر هم شدم!

خلاصه، رسیدم به دوره ای که یک خواستگار پرو پاقرص پیدا کردم. اونجا همه چیز رو از نظر رژیم امتحان کردم. بعد رسیدم به یک کتابی که دستور رژیم مخصوصا برای دیابتی ها میداد. من از پیدا کردن این دستور خیلی خوشحال بودم. سراز پا نمیشناختم. خواستگارم خودش رو کشت که به من بفهمونه کارم درست نیست. ولی من گوش نکردمو برای 40 روز (شد 35 روز) دستور رژیم بادام و عسل رو اجرا کردم. خیلی هم شخصا خودم براش خرج کردم. این رژیم شامل خوردن خیلی عسل میشد همراه با بادام. البته مقدار داشت. باید بادام ها رو میشمردی. گاهی اجازه داشتی به جای بادام انجیر مثلا 6 عدد بخوری. خیلی به ندرت البته، میتونستی تخم مرغ عسلی بخوری. من 35 روز این رژیم رو 10 سال پیش گرفتمو لاغر شدم. الآن هنوز که هنوزه چاق نشده ام. تازه البته تو این سفر اخیرم هم دوباره از باسن لاغر شدم. چون خیلی پیاده روی کرده بودم. ولی کلا لاغر شدم، طوریکه بعضی تو فامیل که مثلا خاطره از 12 سالگی من (لاغری کودکیم) داشتن میگفتن کوتاه تر و لاغر تر شده ام!

باور کردنی نیست. با این رژیم که من گرفتم لاغرتر شدم و لاغر تر هم موندم. البته، من قبلا هم خیلی استعداد به چاق شدن نشون نداده بودم. الآن نگاه میکنم مثلا آدمای چاق یکسره در حال نوشتن دستور رژیم لاغری مثلا با کلم قرمزو کلم بروکلی هستن. خب شاید اینها خوب باشن، ولی به نظر من به اندازه رژیم بادام و عسلی که من گرفتم برای لاغری موثر نیستن .


قبلا احتمالا بهتون گفته بودم که شیخ حمید ازم خواسته بود هرچی به ذهنم میرسه رو تو گوشی بهش بگم. چند سال گذشته بودو من از ادب شروع کردمو به یک جایی رسیدم که دیگه بعد چند سال مثلا بهش میگفتم شیخ شکم گنده و خودم هم تنها دکتری فامیل. اینها موجودیت های ذهنی من بود بدون اینکه بدونم مثلا تو فامیل کی چیکار میکنه! هیچ کس هم حرفی نمیزد. مثلا من یک روز یادم نمیاد که چطوری به این آقاجون گفتم تنها دکتری فامیل منم! اصلا خبر نداشتم که بقیه فامیل تو شنودشون در حال نشون دادن دندون در حالت ریشخندو تمسخرن!

بعضیا هم حتما منتظر بودن با اولین برخوردی که پس از سالها باهام داشتن اون نکته ای رو به رخم بکشن که تو کل کلام من مثلا به این کوچیکی من اشاره میکرد. یکیشون هم همین شیخ حمیده, مثلا اون روز زن 24 ساله اش بهش گفت: نگو! من رد شدمو شیخ حمید ازم پرسید بالاخره دکتراتو گرفتی؟! (به حالت ریشخند)

همون جا من شک کردم که احتمالا اون یکی برادرش در حال تموم کردن درسش هست. چون بهم خبر رسوندن که همه پسرهای دهه پنجاهی تا دهه شصتی فامیل دارن دکتری میگیرن و یا رفتن خارج خوششون نیومده اینجا دکتری بگیرن!

حالا اینجا رو داشته باشین. چند سال بعد یعنی همین چند ماه پیش شیخ حمید اول ازم پرسید که دکترات رو گرفتی؟ بعد پسرش رو به من معرفی کرد که دکتر فلانی برات کارت رو راه میندازه! حالا این دکتر فلانی میشه معادل مدرک شیخی شیخ حمید؛ یعنی پسرم دیگه بهش نمیگن شیخ مثل من خرابش کنی! دکترا گرفته! شیخ نیست دیگه! شما فکر کنید اون مدرک دکتری مهندسی من با اون همه شنودو اذیت کردن اساتید کجا و اون مدرک شیخی پسرش که هی در حین تحصیل پول هم بهش داده ان که تو رو خدا بگیرش کجا!

فقط این نیست ها! پسرهای فامیل یکسره من رو با خودشون مقایسه میکنن؛ در حین مقایسه شون اصلا زن و مجرد بودن من (چه فیزیولوژیکی1 و چه اجتماعی2)، سخت تر بودن شرایط زندگی من، و یا هیچ مورد دیگه اصلا جلو چشمشون نمیاد. حتی تو این مقایسه شون دیگه خودشون رو بامن مقایسه نمیکنن بلکه ضمیر ملکیشون رو مقایسه میکنن! مثلا در نظر بگیرین خبر رسونده ان بهشون که فلانی دختر فلانی رفته 4 تا جوجه گرفته! این ها چیکار میکنن؟! به نشانه رقابت میرن 20 تا 20 تا جوجه میخرندو میفروشن!

بعد دندون نشون میدندو میگن هه این 4 تا جوجه گرفته و حالا مارو نگاه کن هربار 20 تا جوجه میخریمو میفروشیم!





1- فیزیولوژیک شامل عادت ماهانه، ضعیف تر بودن دست ها و پاها، و ازین جور موارد اصلا در مقایسه نه فقط فامیل، بلکه در کل جمعیت شنود کننده طرف من ندیده ام لحاظ بشه! مثلا ممکنه من برم پلیس+10 به همه شیرینی تعارف کنندو به من تعارف نکنن، در عین حال دختری از اون طرف داد بزنه و از پسر فلانی بپرسه که هر روز پیاده (!) از این شهر به اون شهر میره سربازی


2- اجتماعی فقط شامل کمبودها نمیشه، مثلا شما در نظر بگیرین یک دختر تا حالا دیده این ضایعاتی باشه و خرید و فروش ضایعات کنه؟! یا شاید چمیدونم اگر مثلا باباش بهش پول نداد اشکال نداشته باشه و یک قدم بره وایسه سر میدون تا بتونه شغل فهلگی داشته باشه؟!



آمار درستی نداریم در این زمینه. فقط یکی مثل من باید موهاش سفید بشه و از روی فامیل ها و اسامی تا حدی دستش بیاد که دنیا دست کیه.

چند وقت پیش داشتم این مقالات مدیریتی بین المللی کشور همسایه مون ترکیه رو میخوندم که به مقاله جالبی رسیدم. یک روسی در زمینه آمار اقلیت های دینی کشورش تحقیق کرده بودو تا اون جا که یادمه از دین اسلام، فقط محمدیانی هاشون رو شمرده بود (اونجا سنی ها و محمدیانی ها بیشتر). اما حقیقتا منکه در کشوری مسلمان هستم تا حالا مثلا آمار ندیده ام این کشورمون بگیره و علمی منتشر کنه که اقلیت های دینیش الآن چند نفرن!

حرفای من معمولا در این وبلاگ بدون سند میان ولی چون ما تو کشورمون خیلی اهل مطالعات نیستیم شما هم علمی تر از حرفای بدون سند من معمولا گیرتون نمیاد!

حالا آمار یهودی های کشورمون رو بگیرین: در میان ایران و عربستان (کلا عربها) کل دنیا بیشترین تعداد یهودی رو در خودش جا داده. تعداد یهودی های عربستان از ایران بیشتره. یهودی ها در دنیا بیشتر با حرف (ج) اول جواهر هم در زبان فارسی و هم در انگلیسی شناخته میشن:

جواهر: jewelry، جویش. فامیل های جواهری معمولا یهودی هستن. پس اگر جواهری شنیدین بیشتر باید حدس بزنید یهودی هستن. این ها معمولا طلا جواهری های ایران رو هم دست خودشون دارن. در دنیا هم همین طوره. فارکس و ترید بیشتر بازی ساخته و پاخته یهودی هاست. پس اگر سمت بورس و این چیزها رفتین بیشتر بدونین در زمین یهودی ها دارین بازی میکنید. فرنوش اسمی یهودیه. پس اگر مثلا رفتین دیدین که کسی اسمش فرنوشه و رفته یک میلیارد داده مغازه نون سنگکی محل شما رو خریده و جاش املاکی زده بدونید که یک یهودی دست رو اقتصاد محلتون گذاشته. فامیلش اگر کیا باشه یعنی بیشتر به خاندان های با ریشه سلطنتی ها نزدیکتره؛ ریشه دار هم هستن.

این ها فعلا اطلاعات من بودن، تا کم کم براتون شهودی تکمیلشون کنم. وگرنه که ماها فقط ادعامون میشه. درمیایم نماینده یهودی ها رو بالا میبریم تو اون مجلس بخور بخور فامیلیمون. نمیگیریم اقلا یک آمار از این یهودی های کشورمون اقلا به دنیا ارائه بدیم. بچه هامون رو میفرستیم مدرسه مثلا مسلمون ها، چون همه کتابهای دینی مسلمونها رو میخونن بچه مون رو به این باور میرسونیم که پس همه مسلمان هستن! نه اینطوری نیست. هم سر خودمون رو کلاه میذاریم و هم سر دنیا رو. اقلا به بچه خودت یاد بده که اگر تو ایران میگن فقط کسی که سرمایه داره و فقط کسی که رابطه داره موفقه پس روشن کن که منظورت اینه که فقط اون یهودیه است که موفقه. تکلیف رو روشن کن و آمار بده، اگر راست میگی که مسلمانی و یهودی نیستی که داری ریاست میکنی.


پ.ن: یهودی های اسرائیل هم بیشتر عرب هستن. اونها اغلب یا با زبان عربی صحبت میکنن و یا زبان دومشون فارسی هست


بعدا اضافه کرد: بعد از انقلاب 1357، از افتخارات این شیخ ها این بود که میگفتن حالا انقلاب کردیمو اون نوشابه های الکلی دیگه نیستن. اما نمیگفتن که کارخونه های نوشابه سازی ایران الآن دست یهودی هاست. رئیس کارخونه زمزم یک یهودی بوده. الآن اگر بیشتر اسم کوکاکولا رو میشنوین به خاطر اینه که احساس راحتی بیشتری میکنن و دیگه دوست ندارن رو نوشابه هاشون اسم زمزم رو بنویسندو ترجیح میدن اسم کوکاکولا رو بالا ببرن.


چندین سال پیش من میرفتم اون یکی مسجد جای خونه مون. بعد، چادری بودمو یادم نمیاد درست. ولی خیلی مودبترو ترگل برگل تر از الانم بودم مسلما. اون موقع تازه شاید هنوز خیلی باکسی صحبت نمیکردمو برای این پژوهشکده نوح هم حتی داشتم پروژه انجام میدادمو خلاصه میخوام بگم همه چیز ظاهرا خوب بود. هنوز هم کسی به اتهام جاسوسی دستگیرم نکرده بود.

خلاصه من میرفتم مسجدو یک زنی انگار گذاشته بودن همیشه کنارم باهام نماز بخونه. بعد این زنه یک پسر هم داشت که میگفتن مکبره مسجد هم هست. انگار زنی شهرستانی بود که چون مادر پسری میشد قطعا قرار بود پدره و خودش ارتقا بگیرن. این زنه مثلا میومد جای من به نماز خوندن. وسط نماز اصلا انگار نماز نمیخوند. هرچند وقت حتی میتونست سرشو کج کنه و قشنگ نگاه کنه به من! اصلا من مطمئن بودم این مسئول چک کردنو سانت گرفتن منه!

خلاصه گذشتو تا این سال ها بعد. خب، الآن به مرحمت تف ها و لعنت های مسلمانان مشهدی و از اون طرف هم یهودی که از دور سلام هم میرسونن، دیگه یک چرکی تو تنم مونده و خب یک فشاری دارم که معمولا پایینه و یک سنو سالی که گذشته دیگه. بعد از اونطرف هم دیگه کم کم مطمئن شده ام که من دهن باز کنم به تعریف کردن از یک جایی دو طرف یهودی و مسلمان ایرانی به اتفاق صافش میکنن برای صحنه نبردو شروع میکنن به خط کشیو بزن بزنو نابود کردن!

حالا، میپرسم که اینا هی اون روزا آدم بداشون رو اونطوری میفرستادن طرف من، بهتر نبود استراتژیشونو عوض میکردن؟! مثلا چمیدونم بهتراشونو میفرستادن؟! میگه نه، اینا از اول از تو بدشون میومده. اصلا نمیخواستن تو باشی.

با خودم فکر میکنم خب راستی. اتهام جاسوسی هم زدن. یعنی تا اون حد پیش رفتن. قطعا باید فکرامو جمع کنمو ببینم آیا تا الآن با این فرض که اون ها واقعا از من بدشون میاد درست تصمیم گرفته ام یانه.


انقدر این تصمیمات دولت یهویی هست که این شبکه خبر هم که شده بی بی سی دولت به گرد پاش در اطلاع رسانی خبرهای یهوییش نمیرسه. این تلویزیون یهو زیرنویس کرد که شاید اون سهمیه بندی دوره که تنها کار خوبی بود که کرده بود، احتمالا برگرده! ما اصلا نفهمیدیم کی این سهمیه بندی رو برداشتندو کی حالا دوباره تصمیم به اجراش گرفتن. ولی آخ آخ آخ از مردم. امروز این مردم افتاده بودن به اینکه ما بنزین نیاز داریم. تو سطلهاشون، تو قوطی ها، هرجایی که فکرش رو بکنید، حتی تو استکان هاشون بنزین داشتن جمع میکردن. د بدو همینطور تند تند بنزین جمع میکردن تا از دلالیش سر فرصت سود کنن. اصلا این دو سه تا خیابون که امروز من رد میشدم فقط بو بنزین تازه میداد!

اون روز هم من هی میگفتم بو بنزین میاد، الآن حوصله اش رو ندارم بگردم لینک بدم به اون مطلب در گذشته. ولی بعدا هی آژیر 125 و آتش نشانی و اینها جای خونه مون دراومد که بعله همسایه مخازن بزرگو هنگفتی بنزین احتکار کرده و آتش نشانی حالا کشفش کرده. 2-3 روز طول کشید تا این بنزین ها تخلیه شدن! حالا امروز، این مردم افتاده ان که ما بنزین نیاز داریم. خفه شدیم از بو بنزین.


یکی از شاهزاده های مشهد دخالت کمی تو جریانی از دعوایی داشته. والی آدم درستی نبوده و میاندو سرصدا راه میندازن که شاهزاده عامل اصلی این دعوا بوده. والی که مسئول تشخیص درست از نادرست بوده تشخیص میده که ایراد از شاهزاده است. معاون والی هم که یک سگ سیاهی بوده، هی میگه که بخشش لازم نیستو حکم رو باید برای این شاهزاده اجرا کنیم. مردم (عرف) میگن ایراد از شاهزاده نبوده و دخالتی نداشته. اصلا یک عده هم میگن که بابا شاهزاده رو ببخشید. والی میگه نه، باید حکم اجرا بشه. شاهزاده رو میارندو دو تا دستاش رو قطع میکنن. بعد بهش میگن حالا دستات رو بیار تا ما برات بذاریم تو روغن داغ تا تو نمیری! اون زمان اینطوری بوده. شاهزاده میگه که نه، اصلا من میخوام بمیرم. کلی سرصداو حرفو اینا که شاهزاده رو راضی کنن تا دستاشو بذاره تو روغن. بعد که این نمرد صدا به خود شاه تو تهران میرسه. شاه میگه چه وضعیه و والی رو چپه میکنن. چون قانون این بوده که حکم شاهزاده ها رو خود شاه باید تعیین تکلیف میکرد. از دو جهت بیگناه بود. یکی اینکه نباید دستش رو قطع میکرده و دیگه اینکه نباید حکم شاهزاده رو اون طوری اجرا میکرده. وقتی والی چپه میشه، معاون والی  میره جای والی میشینه.

الآن هم داستان این والی های ما یا همون شیخ ها خیلی تو جامعه ما جاریه. حکم چادر سیاه نه در قانون هست و نه در عرف. ما میگیم حتی عرف هم این نیست که زن ها چادر سیاه بپوشندو هی عزادار این طرف اونطرف باشن. اگر عرفه، خب چرا این زنهای ما وقتی میرن ترکیه چادراشونو در میارن؟! چرا وقتی میرن مای دیگه دوست ندارن چادر سیاه بپوشن؟! پس عرف نیست. ولی شیخه میگه چادر سیاه باید پوشید. حتی قانون هم این رو  نمیگه. ولی شیخه که جای والی امروزه و بهش مسئولیت هم داده ان، هی میگه نه، حرف حرف منه. حالا خودش هم این حرف اصلیش نیست. یکی، فرض کنید معاونش، هی میگه که نه حکم زن ها باید اجرا بشه. دیگه از حرم که بزرگه هست شروع میکنند و زنهایی که چادر سیاه ندارندو راه نمیدن. بعد میگن زن هایی که چادر سیاه ندارن فلان جا و بهمان جا استخدام نمیشن. حالا قانون هم اینطور نیست، عرف هم اینطور نیست، حرف حرف خود شیخ هم اینطور نیست، ولی اجرای حکم رو زنها اینطوری نتیجه میشه. در نتیجه باید ببینیم کی این والی ها رو چپه میکنن تا معاوناشون بیان سرجاشون بشینن.


وقتی وبلاگ مینویسم احساس اعتماد به نفس بالاتری دارم. وقتی سن نوجوانی رو داشتم، مخصوصا تو فصل های سرد مشهد آن زمان اعتماد به نفسم جبرا خیلی پایین میرفت. یک بخشیش به اطرافیان مربوط میشد. تصورش رو بکنید که الآن دختری با دستای نحیف که انگار از سوءتغذیه رنج میبره داره براتون تایپ میکنه. به خواهرم که میگم، میگه آخه تو دستات رو هم خودت یک جوری میگیری!

به بدتربیت شدگیم هم عادت کرده ام؛ دستام رو هم یک جوری میگیرم. آه، ولی گاهی با خودم فکرمیکنم که آیا راه دیگه ای داشتم به داشتن عادت های بهتر، مثل کسایی که همیشه ابزار و آدمای اطرافشون در خدمتشون هستن؟!

جوابی شاید ندارم. البته الآن نسبت به نوجوانیم بهترم. وقتی نوجوان بودم و در سن بلوغ عذاب وجدان رو هم به خاطر ندانسته هام اضافه کنید. میدونستم که رفتار درست رو بلد نیستم. ولی به مقدار عذاب وجدان داشتم. منطق فازی هم که جزو تئوری های ثبت شده یادگیریم نبود. همین الآنش هم گاهی به مقدار عذاب وجدان دارم. درک فازی داشتن از مسائل کارها رو راحت تر میکنه، ولی اگر بدونی همه چیز به مقداره قضیه کمی متفاوت میشه. انتقال احساس خوب بخش خوب زبانه، ولی بخش مربوط به اندازه گیریش کارها رو برای یکی مثل منکه شاید یادنگرفتم که درست یادبگیرم بخش بد ماجراست. دانستن اینها خوبه، ازین جهت که مثلا به خودت یادآوری میکنی که دیدی اونقدرها هم که فکر میکردی قضیه در گذشته بد نبوده؟! خوب فکر کن و خیلی به مقدار توجه نکن!


داشتم خواهرمو بیدار میکردم. همینطوری بین خوابو بیداری میگه کامپیوتر چیز بدیه. هم وقتو میگیره، هم اذیت میکنه.

چند دقیقه بعد بین دو تا شارژ مونده بودم تند تند کدوم رو انتخاب کنم. باز میگه تو کامپیوتر صبر نداری! بهش میگم اقلا به حرف موقع خوابت پایبند باش! فقط من باید تو کامپیوتر صبر داشته باشم؟!

این حکایت ماست. فقط هم به این وصل شدن به اینترنتو حذف ویروسو اینها ختم نمیشه. رفته ام یک جایی که تابلو بزرگـــــــــــــــــــ زدچاپ دیجیتال. طرف یک ساعت این فلش من رو زده تو سیستمش اسکن کنه به اسم اینکه کامپیوترمو ویروسی نکنی. موقع قیمت دادن طوری سود خودش رو حساب کرده که اصلا به محاسبه قیمت کتاب من نمیرسه (میگن سرقفلی رو اجاره بدی جنس مغازه هم مال توئه!). خلاصه انگار نویسنده کتاب همین بود که چاپ دیجیتال میکرد. تو شهر ما مشهد چاپ های دیجیتالش افتضاحه. اینی که رفته بودم اصلا فوتوکپی بود در اصل. ولی حالا دیگه با پارتی یا هرچی خودش رو خوب به بعنوان چاپ دیجیتال جا کرده بود. کیفیت پایین و قیمتو هزینه بالا. دیگه موقع اضافه کردن یک سانت به هرطرف عکس جلدم اومد پنجاه هزار تومن پول بگیره که من از چاپ کتابم منصرف شدم. حالا شروع کرد به اینکه آی تو روزه ای! کامپیوترم هم که ویروسی کرده ای دیالله پولمو بده! انقدر قالتاق بود طرف. اعصابمو خورد کرد. یک تبدیل ورد به پی دی اف رو هم میخواست ازش پول بگیره. سلام بهم کرده بود هم یک هزینه ای برام داشته. من فقط این فایل های کتابمو گذاشتم تو کامپیوترشو بدو اومدم بیرون

افسرده، افسرده تا بعد از ظهر کمی به ذهنم رسید اصلا تغییر مسیر بدمو از کامپیوترو نویسندگی بیام بیرون. وگرنه که بعد از اون با این بی عدالتی تو چاپ کتاب هام تو این چند سال فقط همه اش یک راه به ذهنم میرسه: خارج، خارج، خارج. راه خوبی هم هست ها، ولی برای کسی که پول خوبی داره. البته اگر پول بیشتری داشتم، برای چاپ افست چاپخونه های معتبری میشناختم. اقلا هر قدر هم هزینه رو اضافه کنن میگی به اعتبارشون تکیه دارن. خلاصه بی خیال چاپ کتابی شدم که هزینه اش با من بود، ولی به خاطر مغازه دار سودی قرار نبود عایدم بشه.


به این نوشته توجه کنید: "هشت تا اپیزود از فصل یکِِ اتکوُ دیدم. دوستم خوشش اومد. اصلن باورم نمیشه دوستم که اصلن اهل انیمه نبود و کلن با انیمیشن مشکل داره"

تو اون مطلبم هم در مورد صنعت بازی در اصل اینطوری نوشته شده بود: "علکی لایک ندین پرو میشن".

شاید در نگاه اول اینطوری به نظر بیاد که این چند سال اخیر مردم خیلی خوش ذوق شده اند و چون میخوان بگن ما در نوشتن خیلی Sport هستیم، دیگه اینطوری مثلا کتاب مینویسیم، و یا مثلا وبلاگ نویسی میکنیم. ولی در نگاه عمیق تر و موشکافانه تر در ردگیری عوامل اصلی این جریان نوشتن، رد یهودی ها رو در کار میبینیم! گواهم هم کتابی هست که چند ماه پیش اتفاقا در زمینه هنر گرفتم. کتابی بود که دانش خوبی رو منتقل میکرد، و حتی نویسنده قیمتی رو هم براش در نظر نگرفته بود. یک کتاب 3-4 جلدی که توش همه کلمات اینطوری نوشته شده بودن: اصلن، کلن، معمولن، .؛ به جای همه تنوین ها حرف نون رو گذاشته بود. برای حذف همزه اینطوری نوشته بود: تئوری-> تعوری. به جای همزه متصل حرف عین رو گذاشته بود و الی آخر. خوندن کتاب برام سخت شده بود. نویسنده هم برای اینکه تاکید کنه عمدا این سبک نوشتن رو انتخاب کرده آخر کتاب معادل کلماتی رو نوشته بود که انتخابشون کرده بود. طوری اون حجم کتاب با اون کلمات پر شده بودن که من فکر کردم شاید فرهنگستان ادب در این چند ماه اخیر که من پایان نامه نمی نویسم دیگه تا این حد (!) تغییر کرده! در کل کتاب اشاره به آثار یهودی های ایران قدیم زیاد شده بود. هرچند اشاره ای هم به فرهنگ حسینی شیعیان جمعیت غالب ایران شده بود. باوجودی که نگفته من یهودی هستم، ازش هیچ بعید نمی دونستم که نویسنده یک یهودیه.

از اون روز و روزهای بعد که کم کم خاندان یهودی ها رو شناختم، نوع مطالعه ام تغییر کرده. من طور دیگه ای مطالب رو میخونم. اما واقعا از غفلت کسایی که مدعی حفظ ادبیات فارسی هستن خیلی تعجب میکنم. این چند روزه روزهای گرامی داشت زبان فارسی رو میگذرونیم. تلویزیون مصاحبه ای داشت با امثال این آدم ها. یکیشون ابراز نگرانی میکرد از این که بچه 4 ساله کلاس زبان انگلیسی میره! واقعا این جای ابراز نگرانی نداره. جای نگرانی اون هست که حجم وسیعی هجمه اینطوری به زبان ما وارد میشه و تو حتی نمیدونی که از کجا داری میخوری! یا مثلا اون روز این کماری ابن نابغه نشسته بود به خندیدن به اشتباه تایپی من توی اس ام اسم. این رو خواهرم دیده بود که جلوش اس ام اس من رو باز کرده بودن و پسرها چند نفری داشتن به یک اشتباه تایپی میخندین. این هم خب مسخره است. من وقتی داشتم تایپ میکردم اصلا متوجه این ایراد تایپی نبودم. ولی خب، وقتی کسی بخواد مسخره ت کنه از زمین و زمان بهونه برا مسخره کردنت پیدا میکنه.

کمی دوست داران و فعالان حوزه ادبیات فارسی به خودشون بیان. بیایید اقلا از کشور همسایه تون ترکیه برای حفظ زبانتون یاد بگیرین. ترکیه با وجود حجم وسیعی از هجمه زبانی که متوجه زبانش در طول چند صد سال اخیر شده، اخیرا خیلی بهتر از شما عمل کرده. اخیرا نگاه میکنم صنایعشون تولید فیلم های سریالی ترکی رو دستشون گرفته ان که توشون زبان ترکی یاد میده. من الآن زبان ترکیم بعد از انگلیسی و عربی بهتر از بقیه زبان هایی هست که تا حالا روشون کار کرده ام. هرچند خب اشتراک زبانی زیادی هم با ترکی داریم. چند روز پیش هم برای تاکید تو تلویزیون دیدم که میگفت ترکیه به اون صنایعی که زبان ترکی رو آموزش بدن معافیت از مالیات میده. خوبه که حالا انقدر زبانمون مورد بی رحمی و بی توجهی قرار گرفته کمی به خودمون بیایم.


بعدا اضافه کرد: من قبلا فکر میکردم هی این سایت ویکیپدیا رو بد اعلام کنم، اینترنتیه و کارم راحته. ولی حالا نگاه میکنم تو کتابخونه هم باید دنبال آثار یهودی هایی بگردم که با قصد و قرض مطالب کذب منتشر میکنن.


زنه وقتی با دوستش صحبت میکنه میگه دخترم میخواد طلاق بگیره، الآنم که دیگه سکه گرون شده! انگار میخواد صادرات کنه سکه گرون شده. البته از قدیم هم ازدواج جزو حرکت های اقتصادی در ایران بوده.

از چیزایی که تو زندگیم خیلی نتونستم دستشون بذارم موقعیت و شرایطی بود که باباهه ما رو توش قرار داده بود. دیروز اومده میگه پسره رو دیدم موش شده. نوه اش رو میگفت. البته این که از روز اول مشخص بود. از روز اول برنامه دختره مشخص بود که چی میخواد: یک ی برای بچه و یک خونه و حرکت اقتصادی. حالا مگر انگار بقیه دخترای این دوره زمونه چی میخوان؟! به مامانم میگم: دختر قحط بود؟! میگه همه دخترا همینطورن!

دیگه قسمت ما همه دخترا همین طورن. از دلایل مهمی که دختره رو از خونه و زندگیم کردم بیرون پسرش بود. زنه با پسرش بدرفتاری میکرد تا مخصوصا بذاردش به پای خونواده شوهرش. مثلا همون اوایل بچه رو به اسم ما بیدار میکرد، بعدتر که داشتم میکردمش بیرون بچه رو نشگون گرفت که گریه کنه، یک بار که مادرم به اسم مادرشوهر داشت با بچه سرصدا بازی میکرد بچه رو بلند شدو گرفت زدو از این جور هار بازی ها. من الآن اینجا میگم اینها هارن، اونجا هم قبلا بهشون گفته ام. به این کارهاشون چی میگن؟! میگن طرف هاره دیگه. ولی حالا تو این رو هم به رزومه من اضافه کن.

از جمله کارهایی که مادره با بچه اش میکرد این بود که خونواده شوهره و از جمله شوهره رو بده میکرد. مثلا بچه وقتی پدرش سرش داد میکشه میگه مامانش نیست! نمیگه مامانم نیست. کاملا مشخصه که جمله شخص سومی رو از مادره یاد گرفته.

حالا اینها به کنار. من از روز اول این ها رو فهمیدم. حالا باباهه اومده به مادرم میگه تو فکر کردی این دختره رو کردی بیرون؟! شاید من رو میگفت. البته که من دوست داشتم خود باباهه رو بکنم بیرون. تو این خونه ما همه جور حرکت اقتصادی ای امتحان شده جز طلاق. خیلی دوست داشتم طلاق مادر م رو از باباهه بگیرم، اگر میشد. ولی حیف که بابام با اون مهریه مادرم که به نرخ تومن حساب میشد رو بارها داده.


شاید تا حالا شنیده باشین که از جمله اعتقادات یهودی ها اینه که «دست خدا بسته است». مسلمون ها این اعتقاد رو ندارن. یعنی به تقدیر و سنت الهی اعتقاد دارن، ولی در کل معتقدن که دست خدا بازه. مثلا فرض کنید که طبق سنت الهی کسی که با فامیل یا پدر و مادرش قطع رابطه میکنه طبق سنت الهی (فیزیک) یک سری چیزها رو از دست میده. این رو مثلا در نظر بگیرین که میشه 30 درصد که دست خدا بسته میشه. در واقع، سنت الهی باعث میشه که بعضی درها بسته بشن. بعد، ولی یک سری کارهای دیگه انجام میده که در نتیجه اون ها 70درصد نتیجه مثبت عاید میشه و اینطوری بعضی درهای بیشتری باز میشن. درنتیجه اینطوری دیده میشه که دست خدا بازه.

با این طرز تفکر زندگی خیلی راحت تر دیده میشه. من تو این کتابهای راز و اراده مثلا، از این توضیحات مسائل طوری دیگه ای دیده ام. مثلا تو یک کتاب خوندم که این طوری با مثال توضیح میداد:

طرف میره کوه. از دستش دوربینی که دقیقا همین امروز خریده میفته میشکنه. حالا باید چی کار کنه؟ آیا باید ناراحت بشه و به زمینو زمان فحش بده؟! میتونه البته. ولی اگر با خودش فکر کنه که نیروی جاذبه باعث شد که دوربین از دستش بیفته، شاید کمتر ناراحت بشه و کسی رو هم مقصر ندونه.

یک نکته دیگه که تو کتاب تفسیر سوره حمد خمینی خوندم هم اضافه کنم که آیه قرآن داریم در مورد خدا داریم که سبقت رحمته غضبه. یعنی رحمت خدا بر غضبش سبقت گرفته؛ یک جاهایی حتی تقدیر الهی حکم میکنه درهایی بسته بشه، ولی به دلیل جلو افتادن رحمت خدا نسبت به غضبش اون درها باز بمونه، و یا چمیدونم مثلا بسته شدنشون با تعویق صورت بگیره.


اون زمان ما واقعا تو همه بچه های فامیل پولدار به چشم میومدیم. اتفاقا دوچرخه هم داشتیمو من به دخترعموها آموزش میدادم. یعنی نمیدونم خورشید از کدوم طرف در اومده بود که زن عموی افاده ای من یک تابستون بدون شوهر خیلی مهربون شده بودو یک چند روزی مهمون خونه ما بودن.

اون زمان نمیدونستم که فامیل چقدر حساب کتاب میکنن. خلاصه زن عموی من و بچه هاش با اومدنشون و ایفای نقش مهمون خیلی قابل شناسایی شده بودن. دخترعموها رو فکر کنید بزرگ شده آبوهوای تهرانو ترگل برگل. بعد مثلا یادمه روسری میپوشیدن طوری که گوشواره هاشون از روسری بیفته بیرون. دیگه جوراب شلواری سفید پاشون میکردنو تحت هیچ شرایطی طوری نمینشستن که دامنشون از پاشون بالا بره. هرقدر اون ها دختر بودن من پسر بودم. هرقدر اونا خوشگل بودن من از جمله دارایی هام زشتی بود. جوراب شلواری هم که اصلا نداشتم هیچ وقت. یادمه انقدر تو اون مدتی که اومده بودن جوگیر این جوراباشون شده بودم که یک روز حتی این جوراب مشکی های فکر کنم مامانم رو تنم کرده بودم مثل اون بشم. هیچ وقت یادم نمیره، عمه ام هم نمیدونم از کجا مطلع شده بود که دو تا فامیلی خونه ما بمونن. اینو زن عموم همون بعدازظهر پی به تغییر جهت من داده بودنو تو یک اتاق گیر داده بودن بهم که تو و چه به جوراب شلواری! البته منظورشون رو اون موقع نفهمیدم. ولی احتمالا منظور این بوده که اگر نپوشیدی مثلا بابا مامانت نخواسته ان تو با این چیزا تربیت بشیو بهتره که بری تو مد همون پسر زشته سیاهه قدکوتاهه فامیل! فحشام به خودم زیاد شد؟! نه خب، نبودم دیگه. خوشگلو دختر نه بودم و نه انگار قرار بود هیچ وقت باشم.

حالا با این اوصاف فکرش رو بکنید که من دوچرخه سواری بلد بودمو دخترعموها متوجه این نقص خودشون شده بودن که این یک قلم کار رو بلد نیستن. خونواده ما کلا حساب کتاب نداشتن مثل فامیل. کلا بخشنده بودیمو حسودی مسودی تو کارمون نبود. من آموزش دوچرخه سواری به دخترعموها و کمی پسر کردنشون رو دستم گرفتم. دخترعموی کوچکتر خیلی راغب بودو تقریبا کل دوچرخه سواری رو همون مدت که خونه ما بود یاد گرفت.

الآن من نمیدونم اصلا فامیل کجان اقلا بیان در ازای دوچرخه سواری بهم رانندگی یاد بدن. کلا روی دخترعموها، دخترخاله ها، و فامیل احمقانه بوده و هست که هیچ وقت حسابی باز کنم.


قبلا عکس خودمو پیدا کرده بودم، حالا دیالوگ خودم با برادر کوچیکه (از برادر کوچک چون خوشم نمیاد اسمش میاد، ولی خودم رو نویسنده نوشته ام):

صادق: سلام نویسنده، چطوری؟

نویسنده: سلام صادق، صبح بخیر، خوبم، مرسی، فقط یک کمی خسته هستم، تو چطوری؟

صادق: من هم خوبم، قربان تو، کی از اطریش برگشتی؟

نویسنده: دیروز ظهر، با قطار برگشتم، چون بلیط هواپیما خیلی گران بود. کارتم بدستت رسید؟

صادق: آره، قربان تو، خیلی قشنگ بود.

نویسنده: حال رضا چطوره؟

صادق: رضا دیروز یک تصادف خطرناک داشت، ولی خوشبختانه فقط صورتش یک کمی زخمی شد.

نویسنده: کجا تصادف کرد؟

صادق: نزدیک فرودگاه.

نویسنده: الآن حالش چطوره؟

صادق: امروز صبح با او تلفنی در بیمارستان صحبت کردم. به نظر من حالش خیلی بهتر شد.

نویسنده: هنوز در بیمارستان است؟

صادق: آره، طبقه پنجم، اطاق بیست و یک.

نویسنده: .

صادق: .

نویسنده: خدا حافظ

صادق: خدا حافظ


توضیحات: این ها دیالوگ های کتاب آموزش فارسی به آلمانیه. بعد رو کلمات توقف اعراب گذاری هم شده بود که خوب یاد بگیرن. کل کتاب همه اش هی اسم منو مخصوصا میاره. دیگه بگم که کتاب قدیمیه و جدید هم نیست مثلا به خاطر شهرتم نوشته شده باشه. فقط شاید اسم صادق معمولا با اسم نویسنده تو دیالوگ ها میاد:)



دیروز تو تلویزیون داشت یک زن افغانی رو نشون میداد که پسرش تو سپاه فاطمیون چطور شهید شد. بعد از یک چند صحنه فیلمو اینا آخر فیلم به اینجا رسید که ماشین پسرش و دوستان در حالی مورد هدف قرار میگیره که این پسره هم زمان داشته فیلم سلفی میگرفته از خوشو و دوستان، و همزمان داعشی ها هم از بالا داشتن به عنوان اعلام حربی فیلم میگرفتن. بعد طرف یعنی داعشیه میگه یا رب و بعد هم شلیک. کل ماشین با خاک یکسان میشه. 

اگر این جور خبرها رو دنبال کرده باشین، چند وقت پیش هم اتوبوس بچه مدرسه ای ها رو تو یمن نشون میداد که عین همین اتفاق براشون توسط سعودی ها اتفاق افتاد. یکی از بچه ها داشته توی اتوبوس در حال حرکت از صحنه رمانتیکشون فیلم میگرفته. 

این دو ماجرا رو کنار هم بذارین. و شاید خیلی ماجراهای دیگه. آیا این سوال پیش نمیاد که با گوشی تلفن همراه اون ها داشتن ردگیری میشدن؟ همزمان یک صحنه رمانتیک هم داشته ان فیلم میگرفتن. در مورد اون افغان شاید علم داشته و مثلا در شرایطو محیط باید فیلم میگرفته! در مورد اون بچه هم، لابد نمیدونسته که داره رصد میشه. با خاک یکسان کردن چند نفر در صحنه ای رمانتیک از مناطق مسی رعب و وحشت ایجاد میکنه و حداقل سهام چند شرکت رو بالا میبره. یکی سهام شرکتهای امنیتی و دیگری سهام شرکت های اسلحه سازی. شایدم همه اینها یکی هستن. از طرف دیگه جای ملت رو خالی میکنه تا بیشتر دوست داشته باشن برن جایی که توش پر از منو سلواست (غذاهای بهشتی جاهای مهاجرپذیری مثل آلمانو این جورجاها که نوید میدن) 

این ها در مورد اتفاقاتی بود که تو روسیه و یمن اتفاق افتاد. اما در مورد ایران هم صدق میکنه. منکه این روزا گوشی هوشمند همراهم ندارم کلا. ماجراش هم اگر وبلاکو دنبال کرده باشین هست. 

بهتون بگم برا 20 سال آینده تون به صورت فرآیندی ادامه دار برنامه ریزی کرده ان طوریکه هنوز وقت خوشیمون هست و دهه 1400 که شروع میشه تازه سخت تر میشه. در مورد تحریم هایی که آمریکا رو عراق چند دهه قبل موقع صدام اعمال کرده بود میگفتن سلاح های کشتار جمعیش رو راه انداخته. منظور از این سلاح هم قوی تر کردن دولت عراق بود. چیزی که الآن برای ایران داره اتفاق میفته. داد میزنن که دستای ما بالاست بخش خصوصی رو له نمیکنیم و دولتی ها نباید با خصوصی ها رقابت کنن. ولی عملا چه چیزی میبینیم؟ بارها و بارها با خاک یکسان شدنمون رو به عنوان بخش خصوصی. 

به صد سال پبش برگردیم؟ به نظر من حتی ممکنه، و حتی برای دو دهه و بیشتر. کلا فقط تحریم نیست که میکنن. از جمله کارهایی که میکنن تخریبه. مثلا گوشی اپل تحریم میشه و همزمان گوشی اپل همه فامیل هی قطع میشه و با تعمیر درست نمیشه. و یا مثلا خود من هی ویروس هایی سیستمم میگیره که نمیذارن مثلا من کلمه کوانتوم کشف شده 200 سال پیشو تو اینترنت سرچ کنمو یا موارد مشابه در بند تحریم ها. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اينده دل شکسته اشتباهات بی پایان من معرفي هتل ها و مراکز اقامتي ايران Biomedical Signal فر شیرینی پزی کوچک گازی,قیمت فر شیرینی پزی کوچک گازی Becky اینترنت Amanda